نوشته شده توسط : آجی کوچیکه

اشک نمیذاره بنویسم

چشمهام پر از اشکه

اینبار از ذوق و هیجان

زبونم بند اومده

 

خدایا خیلی بی انصافی اگه نذاری من و خواهرم به هم برسیم. خیلی بی انصافی اگه اجازه ندی آغوش همدیگه رو داشته باشیم. خدایا تو رو به هرچیزی که واست ارزش داره قسم میدم راضی نشو من و خواهرم از هم دور بمونیم. خدایا راضی به اشکم نشو. خدایا راضی نشو احساس پاکی که به هم داریم با یه قاصله هزار کیلومتری محدود بشه.

امروز تولد منه

انگار تا حالا تولد نداشتم

انگار این اولن تولدم بود

تا حالا توی این 23 سال هیچوقت تا این حد از روز تولد خودم احساس هیجان و ذوق نکرده بودم

بهترین و زیباترین روز زندگیم رقم خورد تا همیشه

امروز با ارزشترین هدیه دنیا رو گرفتم

هدیه ای که روی قلبم گذاشتم و باهاش تا آسمون رفتم

هدیه ای که از همه چیز توی این دنیا واسم بیشتر ارزش داره

قشنگترین روز تولد دنیا رو داشتم

دیروز مامان و بابام منو غافلگیر کردن و واسم کیک و گل و هدیه خریدن و اومدن خونه. انصافا خیلی هیجان زده شده بودم . آخه من یه آدم احساسی هستم و با اینجور غافلگیر کردن ها خیلی هیجان زده میشم خصوصا از طرف عزیزانم

یه جشن کوچولو با مامان و بابام داشتم. یه جشن سه نفره که خیلی واسم ارزش داشت و توی نگاه پدر و مادرم همه مهربونی و محبت دنیا رو دیدم و درک کردم.

و اما امروز

از صبح اصلا حال و حوصله نداشتم

نمیدونم چرا اما خیلی کسل بودم و بی روحیه

حتی آجی مهرناز هم فهمید از این راه دور

نمیدونم چرا اینقدر بی روحیه بودم و حس میکردم هیچ چیزی خوشحالم نمیکنه

شاید هم خدا اینقدر منو کسل کرده بود تا بتونتم با تمام قدرت ، لحظه زیبای بعدش رو درک کنم

ظهر که شد یه هدیه رسید در خونه که...

هدیه خواهرم بود

خدایا این اشکی که توی چشمهای منه از روی شوقه که خواهرم به قلبم داده

خیلی خوشحال شدم. خوشحال که نه، دیوونه شدم از شدت هیجان و شادی. سر از پا نمیشناختم. یه هدیه که به دستهای خواهرم خورده بود. یه هدیه که از پیش خواهرم میومد. یه هدیه که بوی خواهرم رو میداد.

بهترین و زیباترین و  باارزشترین هدیه ای که در تمام طول زندگیم گرفتم همین هدیه بود. انگار وجود خواهرم رو حس کردم. خدایا چه جوری بگم چه حسی داشتم؟ خدایا چه طوری میزان شادی دلم رو اینجا بنویسم؟خدایا چقدر تو رو شکر کنم تا کافی باشه؟

خدایا خیلی خوشحالم

خیلی خوشحالم

خیلی خوشحالم

خیلی زیاد

 

همه زندگیم یه طرف و این روز هم یه طرف

کی به اندازه من میتونه توی روز تولدش شاد و خوشحال بشه و این ذوق رو با تمام وجود حس کنه؟

 

امروز یه مسئله دیگه غافلگیرم کرد و البته بی نهایت خوشحالم کرد و اون هم اس ام اس دادن آجی مرجان ( خواهر  بزرگتر و بسیار محترم مهرناز) به من بود. آجی مرجان هم تولدم رو تبریک گفت و این بی نهایت من رو شاد کرد. میدونم نمیتونه این نوشته ها رو بخونه اما میخوام ازش همین جا تشکر مجدد داشته باشم و بهش بگم که با این کار خیلی خوشحالم کرد و شادی من رو دو چندان کرد. ممنونم آجی مرجان خوبم

 

واسه خواهرم:

مهرنازم، آجیم، خواهر بزرگ من

نمیدونی چقدر خوشحالم کردی. اون صدای گریه که شنیدی و اون تشکر من ، یک هزارم شادی دل من نبود که این شادی رو تو به دلم دادی. نمیدونی چه روزی رو توی ذهنم واسم ساختی. خیلی واسم این روز ارزش داره. تا عمر دارم این روز رو به عنوان یکی از بهترین روزهای زندگیم یاد میکنم. مثل روز خواهری مون یا روزی که با هم صیغه خوندیم و خواهر همدیگه شدیم. امیدوارم بتونم کارت رو جبران کنم. خیلی دوستت دارم. خیلی زیاد دوستت دارم که بهم این فرصت و این اجازه رو میدی بتونم خواهر بودن و خواهر داشتنم رو حس کنم و باور کنم. خیلی ممنونم که خواهری مون رو باور داری و مثل من بهش ارج میدی. خیلی زیاد ممنونم که اجازه دادی بوی تو رو ، حال و هوای تو رو امروز حس کنم. خیلی دوستت دارم. خیلی زیاد دوستت دارم

دیگه دارم از گریه خفه میشم

نمیتونم بنویسم 



:: برچسب‌ها: تولد , خواهرم , هدیه , شادی , هیجان , روز تولد , بهترین روز ,
:: بازدید از این مطلب : 453
|
امتیاز مطلب : 180
|
تعداد امتیازدهندگان : 44
|
مجموع امتیاز : 44
تاریخ انتشار : یک شنبه 11 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آجی کوچیکه

توی زندگیم همیشه فقط یه آرزو داشتم و اون هم داشتن یه خواهر بزرگتر بود. نه که بگم دیگه هیچ چیزی از زندگیم نخواستم، نه، اما به قول یه انسان بزرگ: آرزوها با خواسته ها فرق دارن. مثلا شما دلتون میخواد فلان ماشین،فلان خونه،فلان مدرک تحصیلی یا.... رو داشته باشید. اما اینا به نظر من خواسته های یک انسان هستن نه آرزوهاش. آرزو چیزیه که رسیدن بهش فقط به دعا و امید نیاز داره. بقسه موارد همگی خواسته هایی هستن که فقط به تلاش ما نیاز دارن. واسه همین با داشتن هرکدومشون به تنهایی احساس خوشبختی کامل نمیکنیم. 

شده تا حالا به یه آرزوی بزرگ تون نرسید؟راستی بزرگترین آرزوی شما چیه؟

هنوزم شانس رسیدن بهش رو دارید؟ 

میگن وقتی خداوتد چیزی رو از آدم میگیره حتما حکمتی داره و هروقت هم چیزی رو اصلا به آدم نمیده، حتما باز هم حکمتی داره. همیشه واسم سوال بود که چرا خداوند حکمت خیلی از کارهاش رو به ما نمیگه تا بتونیم راحتتر با غصه هامون کنار بیایم و دست کم علت خیلی از نداشتن هامون رو بفهمیم.

اما توی زندگیم یه چیزی رو خوب فهمیدم. اینکه هروقت خداوند چیز باارزشی رو از انسان میگیره، یه چیز خیلی باارزشتر بهش میده که شاید بیش از نصف انسانها متوجه قسمت دوم یعنی اون چیز باارزشتر نمیشن.

وقتی دری روی ما بسته میشه، اینقدر به بسته شدن اون در خیره میشیم و غصه میخوریم که باز شدن یه در بزرگتر رو حس نمیکنیم

میگن هروقت توی یه اتاق زندانی شدی، به جای اینکه به دیوارها زل بزنی و گریه کنی، به فکر پنجره ها باش.

هروقت خدا رنجی به انسان میده، حتما طاقت و تحملش رو هم به انسان میده.

یه آشنای داشتم که حدودسه سال تلاش کرد دانشگاه پزشکی اهواز قبول بشه اما نمیشد. دست آخر هم قبول شد شهر ایلام و رفت اما باز هم راضی نبود و اینقدر تلاش کرد تا موفق شد بعد از هزارتا سنگی که جلوی پاش افتاده بود، انتقالی بگیره اهواز اما همون روز اول دانشگاه، درست رو به روی درب ورودی دانشگاه یه ماشین زد بهش و سرش با لبه جدول توی خیابون اصابت کرد و فوت کرد.

منظورم این نیست که برای خواسته هاتون تلاش نکنید. منظورم اینه که هر وقت خدا چیزی رو از شما میگیره، بدونید به بهترین شکل در یه جای دیگه، چیز داگه واستون مهیا کرده که شاید شما از درکش عاجز باشید. 

وقتی یکی یکی خواهرهام رو از دست میدادم، کلی به خدا شکایت میکردم که چرا؟از همه دنیا ناامید شده بودم حتی از خود خدا ناامید شدم. اما حالا که مهرناز رو دارم ، روزی هزاربار خدا رو شکر میکنم که خواهری های قبلیم تمام شدن و باعث شد من به مهرناز برسم. اون زمان فکر میکردم اون خواهرها بهترین آدمهای زمین هستن اما حالا کم کم دارم از دور و نزدیک خبر کثافت کاری ها و حقه بازی هاشون رو میشنوم و از وجود تک تک شون احساس شرم میکنم. الان فقط باور دارم که حتی همون روزی که من توی اوج گریه بودم، خدا توی این فکر بود که مهرناز رو بهم بده و بالاخره بعد از 23 سال ، خواهری بهم داد که از صیغه ای که باهاش خوندم ذره ای پشیمون نیستم

یادتون باشه که ما انسان ها هستیم که خواسته ها و رویاهای خودمون رو خلق میکنیم. پس از همه رویاها و خواسته هامون قوی تریم چون خالقشون هستیم. بنابراین توانایی فتح تک تک شون رو داریم.پس:

فراموش کن آنچه را که نمیتوانی به دست بیاوری و به دست بیاور آنچه را که نمیتوانی فراموش کنی



:: برچسب‌ها: آرزو , خواسته , خدا , خواهرم , امید , حکمت ,
:: بازدید از این مطلب : 381
|
امتیاز مطلب : 125
|
تعداد امتیازدهندگان : 31
|
مجموع امتیاز : 31
تاریخ انتشار : شنبه 10 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : آجی کوچیکه

نه با همدیگه هم خون بودیم و نه خانواده هامون یکی بود. دو تا خواهر بودیم اما یه فاصله هزار کیلومتری بین خونه هامون بود. حتی یه بار هم همدیگه رو از نزدیک ندیده بودیم. بعضی ها خواهری مون رو باور داشتن و بعضی ها هم نه. بعضی از خواهری مون استقبال میکردن و بعضی ها به ریش خواهری مون میخندیدن. یه عده فکر میکردن کاری که ما کردیم یه جور دیوونگی بود اما کی به غیر از خودمون دوتا میدونست که ما دیوانه های عاقل بودیم که به چیزی پر و بال دادیم که فقدانش داره تک تک آدمها رو از زندگی ناامید و خسته میکنه. آره، ما به احساس پاک پر و بال دادیم. نه اجازه داشتیم مثل دو تا خواهر هم خون، زیر یک سقف زندگی کنیم و نه حتی اجازه اینکه فقط چند قدم با همدیگه راه بریم . مونده بودیم چطور باید گاهی اوقات با هم خلوت کنیم و از دنیایی که واسه خودمون ساختیم صحبت کنیم!

همه ارتباط ما شده بود موبایل و بس. گاهی با خودم فکر میکردم اگه موبایل و تلفن اختراع نشده بود، چطور باید حداقل روزی یه بار به خواهرم میگفتم چقدر دوستش دارم.

یه دفعه به ذهنمون رسید یه خونه ، اینجا، توی دنیای اینترنت بسازیم به اسم وبلاگ. این خونه تنها جایی بود که 6 دانگ سندش به نام خودمون بود و کسی نمیتونست اینجا رو از ما بگیره!

اینجوری بود که این خونه رو ساختیم!

آره. همین وبلاگی که الان شما واردش شدید، خونه من و خواهر بزرگتر منه!تعجب نکنید! این قصه سر درازی داره!

به خونه من و خواهرم خوش اومدید. کلبه حقیرانه ما رو  با حضورتون گرم و روشن کردید!

داستان من و خواهرم و اصلا اینکه چه طوری ما با هم خواهر شدیم، یه کم عجیبه اما جالبه. واسه همین داستان رو در بخش لینک های موجود در خونه مون، نوشتم تا در دسترس همگان باشه و اصل ماجرای ما رو بدونید.

خوشحال میشیم اگه هم خونه ما بشید و توی لحظات محبت ها و غمها و آشتی ها و قهرهای ما ،کنارمون باشید

بچه ها نظر یادتون نره

اتتقاد یا پیشنهاد یا تعریف و تمجید، هر چی باشه با جان و دل می پذیریم





:: برچسب‌ها: کلام اول , خواهرم , داستان ,
:: بازدید از این مطلب : 631
|
امتیاز مطلب : 198
|
تعداد امتیازدهندگان : 51
|
مجموع امتیاز : 51
تاریخ انتشار : یک شنبه 4 ارديبهشت 1398 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد